عاشقانه ها
عاشقانه ها

عاشقانه ها

فرعون

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد، روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه انگور را به طلا تبدیل کن.

فرعون یک روز از او فرصت خواست، شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد که ناگهان درب خوابگاهش به صدا در آمد.

فرعون گفت: کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست! وردی بر خوشه های انگور خواند و آنها را به طلا تبدیل کرد.

سپس خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، تو با آن همه حقارت ادعای خدایی میکنی؟!