عاشقانه ها
عاشقانه ها

عاشقانه ها

باران

پنجره ی باران خورده ات را باز کن

چند سطر پس از باران

چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده

دلم برایت تنگ است

تنهایی

جلد گرفته ام عشقم را با خیال و خاطره… مبادا...

که تا بخورد حتی گوشه ی احساسم

زیر دست این همه تنهایی


نیمکت


همه ی نیمکت های پارک دونفره اند...
بیخیال...!
روی چمن ها مینشینم...!!

مخلوط ناهمگن

معلم بر روی تابلو رنگ رفته و شکسته کلاس که به دیواری تکیه داده شده بود نوشت

مخلوط ها


و بعد دو لیوان که یکی آب نمک و دیگری نخودچی و کشمش بود را به دانش آموزان نشان داد و از آنها خواست که به اجزای این دو مخلوط دقت کرده و محتویات دو ظرف را با هم مقایسه کنند

بعد از مدتی نماینده کلاس هر دو لیوان را روی میز معلم گذاشت.یکی از لیوان ها کاملا خالی بود و دیگری همچنان پر از آب و نمک بود. معلم درس را تمام کرد و زنگ خورد

جلسه ی بعد معلم از دانش آموزان پرسید: کسی از درس قبل اشکال یا سوالی ندارد؟

رسول دست گرفت و سوال کرد(خانم ما مخلوط ناهمگن رانفهمیدیم!)

معلم دوباره تعریف آن را بر روی تابلو نوشت. رسول سری تکان داد و نشست

مرضیه بی آنکه اجازه بگیرد بلند شد وگفت: (خانم ما مثال مخلوط ناهمگن را نفهمیدیم)

معلم با مهربانی چند مثال جدید زد و مرضیه با نا امیدی نشست

حسن از آخر کلاس گفت خانم اجازه می شود همان مثال مخلوط ناهمگن جلسه ی قبل را دوباره تکرار کنید

عصبانیت در چهره معلم پدیدار شد .ابروهایش را در هم کشید و گفت:چرا سوال تکراری می پرسی من این قسمت را چندین بار است که دارم توضیح می دهم .چرا حواست را جمع نمی کنی؟

حسن که گونه هایش قرمز شده بود .سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: خانم آخه مثال مخلوط ناهمگن خیلی خوشمزه بود!

معلم که تازه به دلیل سوالات دانش آموزانش پی برده بود.لحظه ای سکوت کرد .بغضی در گلویش نشست ولی پرده ای از لبخند برلبانش آویخت و به دانش آموزان معصوم و فقیر خود نگاهی انداخت

و همانجا تصمیم گرفت از جلسه بعد همیشه با یک مخلوط ناهمگن به کلاس برود.



جا مانده

جا موندم.از خیلی چیزها

از خودم...

از زندگی...

از خنده های ته دل...

از تــــو...

حسِ جا موندگی مزخرف ترین حسِ دنیاست.

بانوی افسانه ای


https://lh3.googleusercontent.com/-IS7XJqdcLtM/Tw8evlUp2sI/AAAAAAAAAdQ/mmYC8mhKpwI/w506-h766-o/4.jpg




مــن واقعــی‌‌تـریـن بـانـویِ افســانــه‌هـــای ِ تـــو اَم ...

فــرقــی‌ نمـــی‌‌کنــد کجـــا

آغـــوش ِ تــــو

هـــر کـجا کـه بــاز شــــود !

بــاشکـــوه‌تـــریـــن ِ قصـــرِ ِ دنیــاستـــــ ...

قصــری کــه تنـهـــا آقـــــایـَش تــــویـــی!!!

عشق

littlelove (144).jpg


در مرد ها : حسی هست که اسمشو میذارن " غیرت "

و به همون حس در خانمها میگن "حسادت " 

اما من به هردوشون میگم "عشق" ♥♥

تا عاشق نباشی : نه غیرتی میشی نه حسود !!!

ای کاش

کاش...


لااقل برای یک بار


لرزش دست هایت را


روی گونه های خیس از اشکم


حس کرده بودم


حالا که رفته ای


من از کجا بفهمم


که خوشبختی چه حسی داره؟

نه  

صدایش را نازک میکرد 

نه 

دستانش را آردی ...

از کجا باید به گرگ بودنش 

شک میکردم!!! 

عشق واقعی

0.604191001340392990_taknaz_ir.jpg

این تصویر، برگزیده ششمین جشنواره دو سالانه عکس مستند ونکور کانادا می باشد که منجر به سکوت یک دقیقه ای هیات داوری شد!

شاید یک نفر

littlelove (99).jpg


شاید یه کسی شب ها برای اینکه خواب تو رو ببینه به خدا التماس می کنه!!!  

شاید یه کسی به محض دیدن تو دستاش یخ می کنه و

طپش قلبش مرتب بیشتر می شه!!!

شاید یه کسی شب ها به خاطره تو توی دریای اشک می خوابه!!!

شاید یه نفر واسه دیدنت ثانیه ها رو میشماره!!!

شاید یه نفر با دیدن چشمات رنگ از چهرش می پره!!!

شاید یه نفر خیلی بیشتر از اون حدی که فکرش می کنی دوست داشته باشه!!!

شاید یه نفر با نبودنت زندگیش تموم می شه!!!

شاید یه نفر...!!!

 

شک نکن که اون یه نفر منم

شک نکن که با نبودنت شب هام صبح نمی شه

شک نکن که بانبودنت قلبم نابود می شه

شک نکن که دوست دارم

شک نکن که عاشقتم ...

عزیزم من تنها عشقم رو با هیچ چیز عوض نمی کنم

خیلی دوست دارم

یعنی میشود

littlelove (147).jpg


یعنـــی میشود روزی برسد

که بیایی

مرا در آغوش بگیری

بخواهم گله کنم ....

بگویی هیس

همه کابوس ها تمام شد ....

خوشبختی ما


خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
1- تجربه از دیروز
2- استفاده از امروز
3- امید به فردا

یک طنز

اینم یه پست طنز...مردیم از بس غم خوردیم 

) در سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند



2) حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوا مطالعه ی برای یک فرد نرمال مشکل است 263 روز باقی میماند



3) در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا 122 روز میشود بنابراین 141 روز باقی میماند



4) اما سلامتی جسم و روح روزانه 1ساعت تفریح را می طلبد که جمعا 15 روز میشود پس 126 روز باقی میماند



5) طبیعتا 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل 30 روز میشود پس 96 روز باقی میماند



6) 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چرا که انسان موجودی اجتماعیست این خود 15 روز است.پس 81 روز باقی میماند



7) روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند پس 46 روز باقی میماند



8) تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند پس 16 روز باقی میماند



9) در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید پس 6روز باقی میماند



10) در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود پس 3 روز باقی میماند



11) سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرد پس 1 روز باقی میماند



12) 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟



نتیجه اخلاقی: یک دانشجوی نرمال نمی تواند درس بخواند
[ سه شنبه 1 مرداد 1392 ] [ 12:47 ق.ظ ] [ mahtab .. ]

این روزها...

این روزها..

عجیب دل زده ام..


نمیدانم من زندگی را پس زدم..

یا زندگی مرا...


هی فلانی..

روزهایی که من بهت محبت میکردم

پاسخگو نبودی..

حالا..

کمی دیر است..

قلبم یخ زده است

کاش

کاش

کاش از دست قاصدک ها کاری بر می آمد

آنوقت تو را آرزو می کردم

و تمام قاصدک ها را

به آرزویت

محکم فوت می کردم

حتی اگر نفسم

مثل این روزها جان نداشت

کاش...

شهر دل

من آن پری غزل خوان شهر دل هستم

به چشم های بی نهایت مهربان تو دل بستم

لباس عروس

لباس عروسش رو تنش کن
رنگِ سفید به "عشق" من خیلی میاد . . .
سینه ریز و دستبندش رو خودت براش ببند
از این کار خوشش میاد . . .
وقتی خودش رو تو آغوشت میندازه محکم بغلش کن
این کار بهش آرامش میده . . .
زحمتِ "دسته گل" عروس رو نکش
خوب میشناسمش، قبلا انتخاب کرده . . .
خلاصه بگم
غریـــــــــــبه
"جانِ تو و جانِ عشقم"

دیگر نه

دیـگـَــر نَه اَشـکـــهآیـَـمـ رآ خــوآهـی دیــد

نَه اِلتــِـمـآس هـــآیَمـ رآ

و نَه اِحســـآســآتِ ایــن دلِ لَـعـنَـتـی رآ…

به جـــآیِ آن اِحســـآسی که کُـــشـتـی

درخـتـی اَز غــُــرور کـآشـتَمـ!

love

    http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com      http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com      http://roozgozar.comhttp://roozgozar.com
     http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com      http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com  http://roozgozar.comhttp://roozgozar.com
http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com       

http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com
http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com       http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com      http://roozgozar.comhttp://roozgozar.com

کاش بودی

صدام  از گریه ی دیشب ، گرفته
چه بارونی چه احساسی چه حالی
با  اشکام  ، باز  مهمونی  گرفتم
همه چی هست ، فقط جای تو خالی

    پر از تنهائی ام ، ای کاش بودی...

بوسه


این دو کبوتر عاشق را بنگر
با زبان مشترک بین همه عاشقان ، از عشق میگویند
آری ، بوسه زبان مشترک عاشقان است

عشق






      تنها عشق است که میماند ....

ای دل

ای دل  همه  ساله  دردمندت  بینم

در کوی  وصال ،  مستمندت  بینم

شرمت  ناید  همیشه عاشق  باشی

رسوا شده پیش خلق ، چندت  بینم


دکتر شریعتی

دنیا را بد ساختند ؛
کسی را که دوست داری ،
او دوستت ندارد .
کسی که تو را دوست دارد ،
تو دوستش نداری .
اما کسی که دوستش داری
و او هم دوستت دارد
به رسم و آئین زندگانی ،
به هم نمی رسید .
و این رنج است
زندگی یعنی این .

مرحوم دکترعلی شریعتی

هنوزم هستند

وز هم هستند دخترانی که تنشان بوی محبت خالص میدهد...

بکرند...

نابند...
... ...
احساساتشان دست نخورده است..

لمس نشده اند،

...... باور نکرده اند،

تحقیر نشده اند..

آری ، هنوز هم هستند ! نادرند ! کمیاب اند ! پاک اند !

روزی که قرار می شود کنار گوش کودکی لالایی بخوانند ، شرمشان از نام " مادر " نمی شود !

و زیر آغوش همسرشان ، چشمانشان را نخواهند بست که با رویای دیگری سر کنند....!!!


تولد

از 3 نفر هرگز متنفر نباش :
فروردینی ها، مهری‌ها، اسفندی ها
...
... چـون بهتـرینن

... 3 نفر رو هرگز نرنجون:
اردیبهشتی ها ، تیری ها ، دی ـی ها

... چـون صادقن

3 نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت برن:
شهریوری‌ ها ، آذری‌ ها ،آبانی ها

... چـون به درد دلت گوش میدن

3 نفر رو هرگز از دست نده:
مرداد ـی ها ، خرداد ـی ها ، بهمن ـی ها

... چـون دوست ِ واقعی ان

صبر

صبر کردن دردناک ؛ وفراموش کردن دردناک تر است .... ولی از این 2 دردناکتر این است که ندانی باید صبر کنی ؛ یا فراموش ... !!!

یک نفر هست

یک نفر هست که از پنجره‌ها
نرم و آهسته مرا می‌خواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم می‌ماند
یک نفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست
‌مثل لحظات خوش کودکی‌ام
‌پر ز عطر نفس شب‌بوهاست‌
یک نفر هست که چون چلچله‌ها
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبد آواز است
یک نفر هست که یادش هر روز
چون گلی توی دلم می‌روید
آسمان، باد، کبوتر، باران‌
قصه‌اش را به زمین می‌گوید
یک نفر هست که از راه دراز
باز پیوسته مرا می‌خواند.

کوجه های حادثه

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر
بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.
به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.
نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...
حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!
و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.
لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه آهی در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...